ناگهــــان سجاده را از زیـــــر پایش می کِشند
مثل حیـــــدر در میــان کوچه هایش می کِشند
نــــامسلمانان بـــــه فکر سنّ و سالش نیستند
پابــــرهنه ، بی عمامه ، بی عبایش می کِشند
بی مروّت هــــا ســـــوار مــرکب و دنبال خود
پیرمــــــردی را پیاده ، بی عصایش می کِشند
با طناب و دست بسته ، سیلی و آتش به درب
لحظه لحظه عکس مــادر را برایش می کِشند
نــــای رفتن را نــــدارد در تنش امّا بـــه زور
در میان کوچه زیــــر دست و پایش می کِشند
روضه هـــا را در خیالش هِی مجسّم می کنند
از مدینه نـــــاگهان تـــــــا کربلایش می کِشند
زینت دوش نبـــی افتـــــــاده بی سر بر زمین
وای بـــــــر من از کجاها تا کجایش می کِشند
شـــــاه غیرت روی خاک افتاده و بی غیرتان
نقشه حمله بــــه سوی خیمه هایش می کِشند
چون نمی بُرّیـــــــد خنجر حنجرش را از جلو
ناکسان ایــــــن بار خنجر از قفایش می کِشند
کــــــــاروان عصمت و توحید را ، نامحرمان
کربلا تـــــا کوفه و شــــام بلایــــش می کِشند
اشک دختــــر بچّه ای یک شهر را بَرهَم زده
با ســـــر باباش جان را از صدایش می کِشند
در قنوتــــش رفته در فکــــر تمام روضه ها
ناگهــــــان سجــاده را از زیر پایش می کِشند
شاعر : مجتبی خرسندی